پارسا جونپارسا جون، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

روزگار تنهایی پارسا ...

پسر مخترع من

پارسا در حال نگاه کردن کارتون پسر نانویی .. ماجرا از این قراره که بابای پسر نانویی برای تولد زنش یه توستر سخنگو اختراع کرده ... پارسا : این چیه؟ مامان : این توستره حرف می زنه ، آدمایی که خیلی باهوشن چیزای جدید اختراع میکنن ، توهم باید وقتی بزرگ شدی چیزای جدید اختراع کنی ، مثلا می توونی کاری کنی این گله حرف بزنه؟ پارسا : آره ، یه چوب می خرم ، یه چوب واقعی یااااا ، بعد ایجوری میکنم ، می گم اجی مجی لاترجیییی ، بعد گله حرف می زنه ... مامان : زحمت کشیدی واقعا ...
7 ارديبهشت 1393

پسر مهربون من

چند روزی بود که بابایی شعر "بابام رو تو ندیدی" رو زمزمه می کرد .... پارسا هم دست و پا شکسته یه چیزهایی یاد گرفته بود و می خوند ... از اونجایی که مامانی فرت و فورت میره همه چی رو از اینترنت سرچ می کنه تصمیم گرفت متن کاملش و از اینترنت سرچ کنه و اگه پارسا علاقه نشون داد بهش یاد بده ... شعره آدم و میبره به اون زمانها ، زمان جنگ ، البته ما خیلی کوچیک بودیم ولی این شعرها با وجودمون عجین شدند و یه حال و هوای خاصی بهمون می دن ... سعی کردم داستان و برای پارسا شرح بدم... بابای این پسره رفته با دشمنا جنگیده و دشمنا که آدمهای بدی هستند باباش و کشتند ، این پسره هم میره اول از گنجشکه می پرسه بابام و ندیدی ؟ و ...... پارسا متفکرانه : مامان دلم...
1 ارديبهشت 1393

بابام رو تو ندیدی ؟؟؟

گنجشک ناز و زیبا                                 که می پری اون بالا بال و پرت به رنگ خاک                           دلت مهربون و پاک به من بگو وقتی که پر کشیدی                 بابام رو تو ندیدی دیدمش از اینجا رفت                              اون بالا بالاها رفت    پیش ستاره ها رفت    &nbs...
1 ارديبهشت 1393
1